اولین روز این هفته که رفتم سر کلاس یکی از بچهها نیومده بود.
زنگ که زدم باباش گفت که تصادف کرده و
پاش شکسته.
منم کلی حالشو پرسیدم و دلداری دادم
و گوشی رو قطع کردم.
داشتم به این فکر میکردم که چجوری میتونم از این اتفاق کره بگیرم تا دانشآموزام یه چیزی یاد بگیرم.
اینم بگم که تو اتفاقات بد اظهار تأسف کافی نیست و باید یه کاری کرد که یه ذره فضا عوض بشه.
چند روز گذشت و بعد از اندکی تفکر یه فکری به ذهنم زد هر چند زیادم خلاقانه نبود.
خودم اینطوریم که زیاد تو مرحلهی برنامهریزی نمیمونم و میرم تو بخش اجرا.
بله زنگ نقاشی رسید و من به بچهها گفتم که چه اتفاقی افتاده و قرار شد واسه همکلاسیه پاشکسته یه نقاشی بکشن.
مسئولیتم منم این شد که نقاشیها رو ببرم بیمارستان و تحویل بدم.
به شهر که رسیدم باز زنگ زدم و خبردار شدم که خداروشکر این دانشآموز ما مرخص شده.
این شد که موند هفته بعد با بچهها بریم خونشون برا تحویل دادن هدیهها.
از حس همدردی و جملات محبت آمیز بچهها در حین نقاشی کشیدن چیزی نگفتم که داستان طولانی نشه ولی خودم که احساس میکنم به
هدفم رسیدم.