تو آخرین روز از آخرین هفته از امسال تحصیلی تصمیم گرفتم کارایی رو انجام بدم که تو طول سال کمتر وقت و توان انجام دادنشون رو داشتم.
اولین کارم این بود که از احساسات بچهها بپرسم،از اینکه از چیه مدرسه بدشون اومده بود و از چی خوششون اومده.
بین صحبتایی که کردن یه چیزی مشترک بود همشون از در و دیوار زشت مدرسه گله میکردن، چیزی که تا اون روز من واقعا حواسم
بهش نبود.
دومین کار دادن فرصت بود که هر چیزی که دوست دارن رو بگن بدون اینکه از چیزی بترسن یا خجالت بکشن.
کلاس ششمم گفت آقا من همیشه به این فکر میکردم که تو مدرسه یه توپ دیگه پیدا میشه ما باهاش بازی کنیم یا نه.
سومین فعالیت این بود به انتخاب خودشون کتابی رو که خیلی دوست داشتن براشون خوندم،کلی خندیدیم و زیاد کیف کردن.
حرکت چهارم تعریف کردن خاطرات بامزه و خندهداری بود که تا حالا تجربه کردن،اینقدر میخندیدن که اصلا متوجه نمیشدم چی میگن.
این خنده خیلی چیز مهمیه،بچههای کلاس یکی از پسرا رو فقط به این خاطر دوست دارن که اونا رو میخندونه.
پنجمین کارم همبازی شدن با اونا بود.یه توپ والیبال تازه باد کردیم و شروع شد.بین همین انداختن سادهی توپ بیشتر از همیشه بهم علاقمند شدیم و من کیف شغلی که انتخاب کردم رو بردم.
سکانس آخر این بود که یه سبد که توش آینه بود رو بردم سر کلاس و گذاشتم رو زمین، اونجایی که نبینن توش چیه.
بهشون گفتم بچهها تو این سبد عکس بهترین دانشآموز کلاس رو گذاشتم که از همه بیشتر دوسش دارم.
همشون در حال حدس زدن بودن و جابجا میشدن تا شاید توی سبد رو بتونن ببینن.
وقتی صداشون کردم برا دیدن اون آینه و وقتی خودشون رو دیدن،چهرشون به حالتی دراومد که تا حالا ندیده بودم.