توی مترو نشسته بودم و داشتم به کارام فکر میکردم.حسابی غرق شده بودم و میخواستم یه جوری برنامه بچینم که امروز پرونده‌ی
همشونو ببندم.

موسیقی متن این فکر کردن منم گفتگوی یه پدر و پسر بود.البته گفتگو که چه عرض کنم.باباهه داشت به بچه گیر میداد و پسره هم حرف تو کتش نمیرفت.

باباش مدام میگفت از جات بلند نشو.به پنجره دست نزن.اینقده تکون نخور.به گوشیم دست نزن.اصلا حرفشم نزن.عمرا اگه بخرم.

پسره هم انگار نه انگار اون کارا رو همینجوری ادامه میداد و اصرار میکرد و قشنگ روی اعصاب پدر عزیزش پیاده‌روی میکرد.

اینقدر این دعوای شخصی تو مکان عمومی بالا گرفته بود که همه داشتن به سمت اونا نگاه میکردن.

نگاه‌ مردم منم ترغیب کرد یه دید بزنم ببینم چه خبره.موقعی که حسابی درگیر شده بودن و صداشون رفته بود بالا،برگشتم.

عجب صحنه‌ی عجیبی بود.پدر بدبخت یه جور سرخ شده بود که من خودم ترسیدم.قشنگ معلوم بود که میخاد بخوابونه تو دهن پسرش.

درست حدس زدم.یه دفعه زد تو گوش بچه و گریه شروع شد.پسره همینجوری که زار میزد میگفت:تو بابای من نیستی. تو منو اذیت میکنی‌.من خیلی بدبختم.خدایا منو بکش. من چرا به دنیا اومدم.

قشنگ شده بود مثل سینما.همه داشتن با دقت نگاه میکردن و گوش میدادن که خدای نکرده چیزی رو از دستشون در نره.

از قیافه‌ی بابایه بچه معلوم بود که عذاب وجدان گرفته و حسابی پشیمونه.قیافش طوری شده بود که انگار بچه رو به قتل رسونده.

من برگشتم و این بار با موسیقی متن گریه‌ی بچه مشغول برنامه‌ریزی شدم.اما بعد از چند ثانیه فکر کردنم قطع شد.

پدره شروع کرد به سخنرانی واسه پسرش.من خودم از حرفاش داشتم شاخ درمیاوردم.تا حالا ندیده بودم کسی اینجوری خودشو سرزنش کنه.

پسرم کاش دستام میشکست.بابایی غلط کردم،تو رو خدا گریه نکن.الان پیاده شدیم میریم برات اسباب‌بازی میخرم.هر چی بگی برات میخرم فقط منو ببخش.من پیش همه میگم …خوردم.

همین جمله‌ی آخر باعث شد یه پیرمرده کت و شلواری قاطی کنه و از اون ور داد بکشه:آقا این چه وضعشه.بچه رو چرا بدبخت میکنی با این حرفات آخه.

با این حرفایی که تو میزنی داری به بچه میگی من ضعیفم.من بدبختم.میشه منو راحت شکست داد.من نمیتونم جلوی احساستم رو بگیرم.

اگه میخای معذرت‌خواهی کنی نیاز نیست به خودت فحش بدی و با رشوه‌دادن جبران کنی،به جای این کارا باید بری دنبال کنترل احساست که وقت عصبانیت و پشیمونی بدونی باید چیکار کنی.

حرفای این پیرمرد که از قیافش معلوم بود یه دکتری چیزیه.کل مترو ساکت شد.حتی اون پسر بچه که مثل ابر بهار گریه میکرد.

منم رسیدم به مقصد و تو همون سکوت رفتم پیاده شدم تا به کارایی که نتونستم براشون برنامه بریزم،برسم.


تو لینک پایین میتونی به بقیه‌ی مطالبی که درباره‌ی اشتباهات تربیتی والدین نوشتم
به راحتی دسترسی داشته باشی.