یکی از کارایی که اوایل مهر شروع کردم و الان دارم یواش یواش نتیجه رو میبینم این بود که به بعضی از دانشآموزا که بزرگتر بودن مسئولیت دادم.
تو حین انجام این مسئولیت چالشهای جدیدی واسشون و واسم پیش اومد که هر کدومش یه فرصت بود برا اینکه بهشون یه نکتهای رو آموزش بدم یا آموزش ببینم.
اولین چالش این بود که بعضی از بچهها به حرفشون گوش نمیدادن و اینام با داد و گریه میومدن سراغ من که شکایت بکنن.
منم یه وقتی برای شکایت تنظیم کردم و گفتم که فقط اون موقع حق دارن به من بگن که کی چه کاری کرده؟
دومین چالش این بود که خیلی عصبی میشدن و احساس میکردن وقتی بهشون مسئولیت میدم باید به زورم که شده بچهها رو با خودشون همراه کنن.
به همین خاطر یه مدت فقط اینو داشتم بهشون توضیح میدادم که حد و حدود مسئولیتی که دارن چیه و قرار نیست خودشون رو به کشتن بدن.
سومین چالش این بود که گاهی اوقات مسئولیت رو درست و حسابی انجام نمیدادن و پشت گوش مینداختن.
وقتی این قضیه پیش میومد حسم این بود که تشویق خونشون کم شده و باید یه فکری به حالشون بکنم.
چهارمین چالش مسئولیت دادن برام اینجوری بود که خودم اوایل کامل ناظر و کمک کسی بودم که مسئولیت داره و اینو پذیرفتم که باید کنارشون باشم.
پنجمین چالش هم از این جهت بود که بچهها کاری رو که میکنن یه وظیفه واسه خودشون ببیینن نه یه لطفی که دارن انجام میدن.
برای اینکه این اتفاق بیفته مسئولیت و کارایی رو که تو مدرسه بودن اصلا به عنوان تنبیه استفاده نمیکردم و جریان مسئولیتی که داشتن کامل از همه چی جدا بود.