به زور و خسته از خواب بلند شدم.سرم حسابی درد میکرد و حوصله نداشتم. عجب شب بیخودی بود.دندونم یه جوری درد میکرد که میخاستم سرمو بکوبم به دیوار.اصلا نتونستم بخوابم و بین خواب و بیداری کل شبم تموم شد.
خلاصه اینکه با یه حالت بدی رفتم سمت مدرسه.تو راه فقط از خدا میخاستم که مدرسه رو تعطیل کنه ولی نکرد دیگه.به هر کدوم از همکارا که میرسیدم میگفتن چیشده؟اتفاقی افتاده؟
یکی میگفت:تصادف کردی؟
صب که از خونه زدم بیرون اینقدر اوضاع بد بود که خودمو تو آینه نگاه نکرده بودم ولی حدس میزدم که خیلی داغون باشم.
از پلهها رفتم بالا و دستگیرهی درو چرخوندم و رفتم تو کلاس.یه جور سلام و احوالپرسی سردی کردم که خودمم یخ زدم.بچهها هم فهمیدن که اوضاع عادی نیست با یه تعجبی داشتن نگاهم میکردن.
گذشت و گذشت تا یکی از بچهها رو دیدم که داره اون پشت واسه خودش با بغل دستی صحبت میکنه.چشتون روز بد نبینه.
من که منتظر بهانه بودم خودمو خالی کنم.هر چی که از دهنم در اومد بارِ اون بچهی بیچاره کردم و از کلاس انداختمش بیرون.
یه نیم ساعت گذشت و عذاب وجدان اومد سراغم.با خودم گفتم آخه مگه چیکار کرده بود که من اینکارو کردم.کاش اصلا امروز نیومده بودم.عجب اشتباه بزرگی کردم.
نتونستم تو کلاس بمونم.رفتم دفتر مدیر و گفتم حالم اصلا خوب نیست و باید برم خونه.مدیرم خدا خیرش بده گفت خودت میرم سر کلاست شما برو استراحت کن.
راه افتادم طرف خونه و با خودم دوتا تصمیم گرفتم.اول اینکه فردا از دانشآموزم معذرتخواهی کنم و از دلش دربیارم.دوم هم اینکه وقتی مشکلی پیش میاد یا مدیریتش کنم یا بیخیال کلاس بشم.
امروز یادگرفتم مشکلات شخصی معلم وقتی میره تو کلاس به جای اینکه حل بشه بیشتر میشه.