معلم اولِ سال اومد توی کلاس و با صدای بلند اعلام کرد:
بچهها من دوست شما هستم و امسال میخایم با همدیگه دوستی کنیم.
میخایم با هم صمیمی باشیم و مثل یه رفیق با همدیگه رفتار کنیم.
بچهها از این حرف خیلی تعجب کردن البته خیلی هم خوششون اومده بود،چون حس میکردن به جای معلم الان دیگه دوستی دارن که قراره کلاسو رفاقتی جلو ببرن.
اونا با خودشون فکر میکردن که اگه آقا معلم دوست ماست پس هیچوقت به ما گیر نمیده،همیشه تو کلاس باید تفریح کنیم،هر وقتی به حرف ما گوش میده، نمرههای ما رو با ارفاق ثبت میکنه،راز ما رو هیچوقت برملا نمیکنه و همیشه طرف ما رو میگیره.
اون روز این انتظارات تو ذهن دانشآموزا شکل گرفت و معلم هم جوری حرف زد که واقعا همه باورشون شد که با همدیگه دوست شدن.
معلم هفته اول واقعا رفتار دوستانه داشت و با تمام بچهها گرم برخورد میکرد،به بچههایی که تکلیف انجام نمیدادن چیزی نمیگفت و با ملایمت بهشون میگفت که دفعهی بعد انجام بدن.
به تمام دانشآموزا توجه میکرد و برای هر کدوم جداگانه وقت میذاشت و باهاشون صحب میکرد.
دانشآموزا وقتی ازش میخاستن کلاس رو تعطیل کنه بیبهانه به حرفشون گوش میداد و بیشتر وقت کلاس به میل بچهها صرف میشد.
خلاصه اینکه معلم چون ادعای دوستی کرده بود سعی میکرد با رفتاراش اینو ثابت کنه ولی از یه چیز غافل بود که براتون میگم.
یه روز که کلاس تموم شد و همهی دانشآموزا رفتن پی کارشون،یکی از بچهها اومد سراغ آقا معلم و بهش گفت: آقا میخام بهتون یه رازی بگم.خواهش میکنم به هیچکس نگین به هیچکس.
بعد از اینکه دانشآموز از معلم یه عهد و پیمان اساسی گرفت،شروع کرد رازش رو فاش کردن.آقا معلم هم با دقت گوش میداد.
همینکه دانشآموز رازش رو تموم کرد نگرانی این آقا معلم هم شروع شد.تو یه شرایطی قرار گرفت که بین معلمی و دوستی باید یکیش رو انتخاب میکرد.
نقش معلمی بهش میگفت که باید راز این دانشآموز رو برای مدیر مدرسه برملا کنه و نقش دوستی که اول سال ادعاش رو کرده بود میگفت که رازدار باشه.
این دوراهی که براش به وجود اومد باعث شد به اشتباه خودش پی ببره و بفهمه که نباید نقش دیگهای رو ایفا میکرده و بهتر بوده به جای دوست بچهها همون معلمشون باشه.
آقا معلم داستان ما فهمید که هر نقشی یه سری انتظارات به وجود میاره و به هیچ وجه نباید آدم نقشدزدی کنه.
بهترین کار اینکه معلم نقش خاص و ویژهی خودش رو بازی کنه و تو همین نقش سعی کنه روابط صمیمانه ایجاد کنه.