در خونه جوری زده میشد که تموم شیشه‌ها تکون میخوردن.یه صدای گریه‌ی بلندی هم میومد.

مادر با نگرانی رفت دم در.همینکه در رو باز کرد دید پسرش داره مثل ابر بهار
گریه میکنه.

صورتش دو سه تا خط اساسی افتاده بود و گوشه‌ی لباسش هم پاره شده بود. معلوم بود که دعواش شده و حسابی کتک خورده.

مادر با داد و بیداد آوردش تو و بردش تو اتاق بازجویی.با صدای بلند و صورت قرمز جلوی پسرش واستاد و شروع کرد:

کی این بلا رو سرت آورده؟
چرا حرف نمیزنی؟
زود باش بگو ببینم کی بود؟
از دوستات کدومشون اونجا بودن؟
چجور دعواتون شد؟
چرا چیزی نمیگی؟
کجا اینجوری زدنت؟

بچه‌ی بیچاره کتکی که خورده بود کلا یادش رفت و فقط درگیره استرسی و اضطرابی شد که مادرش بهش داد.

مادر نگران اصلا فرصت نمیداد و همینجوری بدون توقف و با عصبانیت داشت حرف میزد.

سوالایه این مادر که تموم شد.تازه سرکوفت زدن و آموزش دادن شروع شد.

همونطور که پسر بیچاره داشت گریه میکرد و سرش رو انداخته بود پایین،
مادر همینجوری میگفت:

آخه بچه میمردی زود بیای خونه به من خبر بدی.تو عرضه نداری نزاری کتکت بزنن.هر موقع کسی چیزی بهت گفت باید از خودت دفاع کنی.باید سرش داد میکشیدی و اعتراض میکردی.

تو همین حین که مادر خونه داد و بیداد راه انداخته بود و تو شرایط بحرانی مشغول نصحیت بود.پدر خونه اومد تو اتاق و بچه رو فرستاد بره بیرون.بعدم رو به زنش گفت:

آخه خانم تو این وضعیت که بچه داره از ترس و استرس و عصبانیت میمیره وقته آموزش دادن و سوال پرسیدنه.
باید اول یکم آرومش کنی و بهش زمان بدی بعد واسش کلاس بزار.